جرعه ای بـاران
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی یک آن شد این عاشق شدنش چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی دنیا همان یک لحظه بود آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گِلی چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی افشین یداللهی رودرروی آینه جنگلی را میبینم، آتش به جــان افتاده که پای دویدن ندارد. تلخک چین و چروک های پیری از مادربزرگ گذشتند او سخت پیری اش را در آغوش گرفته بود گرمایش را بادها بردند و مادر بزرگ سردش بود وما رویش ملحفه سفید کشیدیم. یاسین نمکچیان
Design By : ParsSkin.Com |